ابتدا احساست درگیر میشود، سپس با منطقت استدلال میکنی، با تصوراتت مقایسه میکنی؛ رفتارش را، منشاش را، اخلاقش را، ظاهرش را، باطنش را. ناگاه همچون ارشمیدس فریاد میزنی: یافتم! یافتم!
انگیزهی زیستن پیدا میکنی، اهدافت را بازتعریف میکنی، برای هر نوع درجازدنی خودت را بازخواست میکنی که نکند فرصتسوزی کنی. مگر چندنفر در دنیا پیدا میشود که توامان از صافی منطق و احساست گذر کند؟ همراهت باشد؟ پیگیرت باشد؟ حرفهایت را بفهمد بی آنکه به زبان بیاوری؟ مخاطبت باشد؟ مخاطبش باشی؟ دوستش داشته باشی؟ دوستت داشته باشد؟
تلاش میکنی رفیقش باشی، نه سربار. جانب او را میگیری بی آنکه به خودت فکر کنی، گویی او خود تویی. با خندههایش میخندی، ناراحت که شود در دلت ول وله به پاست، حمایتش میکنی، حمایتت میکند، گاهی همچون کوه در کنارش هستی، گاهی مانند کودک در آغوشش گریه میکنی.
اما همانقدر که تو مطمئنی همراهت را یافتی، او تردید دارد.
جبر زمانه فاصله میاندازد میانتان، میشوی همچون اسپند روی آتش، میدانستی که اگر برود «گویی که جانت میرود»، اما مگر دوست داشتن چیزی جز خواستن خواستههای اوست؟ پس به قاعدهی «دوست داشتن» تشویقش کردی تا برود، تا بلکه آنسوی مرز رویاهایش را بسازد.
اما باورت نمیشود که آنقدر در روح و جانت ریشه دوانده که بدون حضور او، حضور دیگران را تاب نیاوری! هر روز خودت را ادامه میدهی به خاطر او، به خاطر رسیدن به او، رسیدن دوباره به او. غافل از آنکه او تردیدش را کنار گذاشته، تصمیمش را گرفته که از تو عبور کند. «نمیتواند مرهم زخمهایت باشد»، «انتخابش متفاوت است» و «ادامه دادن درست نیست چون از سمت او [ماجرا] تمام شده است».
اما از سوی تو اینطور نیست، نمیتواند باشد. نفست بند آمده، صدایت در نمیآید، دنیا بر سرت آوار شده.
به دنبال دوستانت میگردی، بلکه مرهمی باشند بر این زخم، اما کسی نیست. نه آنکه مرهمی نباشد، نه، به معنای دقیق کلمه «کسی نیست». خودت هستی و خودت. دیگر حتی خودت هم نیستی، دیگر انگار «نیستی»!
مبهوت ماندهای و دلشکسته، صبح که چشمانت را باز میکنی انگیزهای برای شروع روز نداری، به زور خودت را از تخت جدا میکنی، به امید آنکه امروز، روز وصال مجدد باشد. آب به صورتت میزنی، خودت را در آینه میبینی، آخرین جملاتش را به یاد میآوری و پوزخند میزنی به سرابی که در پیاش هستی: «وصال مجدد». حتما برایش سخت بوده، حتما از روی منطق تصمیم گرفته، اما ای کاش خروجی منطقش اینگونه نمیبود.
به دوران قبل از دیدنش بازگشتهای، نه انگیزهای برای ادامه زندگی داری و نه جرات پایان دادن به آن.
درب خانه را پشت سرت میبندی. دوباره نقاب به صورت میزنی، تا مبادا کسی متوجه شود که چقدر غمگینی، تا مبادا حس ترحم کسی را برانگیزی، حتی حوصله همدردی دیگران را نداری. تمام مسیر زل میزنی به صفحه گوشی، به صفحه چت با او، وسوسه میشوی پیامی بدهی، اما چه بگویی؟ آخرین جملاتش را میخوانی، دوباره دلت میشکند.
قطار میایستد، پیاده میشوی. دل و دماغ کار نداری، به زور تمرکز میکنی تا اندکی کار کنی. تا به خودت میآیی میبینی دوباره زل زدهای به صفحه چت.
تلاش میکنی ارتباطی با او برقرار نکنی تا مبادا باعث آزارش شوی، تا راحتتر از این شرایط عبور کند و تو را پشت سر بگذارد. تا مبادا به خاطر تو از تصمیمش بازگردد.
دیگر به راحتی خوابت نمیبرد، تا چشمانت را میبندی او را میبینی، دلتنگتر میشوی و بغض راه نفست را میبندد.
غم نبودنش کمرنگ نمیشود. همچنان بیشتر از روز قبل دوستش داری و همچنان هر روز دلتنگش میشوی. زیر لب زمزمه میکنی: «به یاد یاری، خوشا قطره اشکی…».